جامعه توده وار

مروری بر آرای منتقدان فرهنگ

جامعه توده وار

مقدمه

در دهه‌ی 1950 مطالعات فرهنگی به عنوان حوزه ای مطالعاتی در بریتانیا ظهور کرد. این حوزه ریشه در لیویسیم داشت. نوعی از مطالعات ادبی که عنوانش را از نام اف . ار . لیویس برجسته ترین شخصیت خود گرفته است . لیویس می‌خواست از نظام آموزشی برای توزیع گسترده‌تر شناخت و درک ادبی استفاده کند. لیویست‌ها تاکید می‌کردند که فرهنگ صرفاً فعالیتی برای سرگرمی نیست.

حمله لیویس در تمام عمر متوجه چیزی بود که او آن را شرور جامعه توده وار می دانست چرا که از دید وی ، پایین آمدن معیار کیفیت زندگی و ذوق زیبایی شناسی از ویژگی های بارز چنین جامعه ای است .

مطلعات فرهنگی از طریق هوگارت و ویلیامز از درون لیویسیم سر بر آورد . هوگارت و ویلیامز هر دو از خانواده های کارگری برخاسته بودند و هر دو به عنوان معلم در دوره های آموزشی بالاتر از دوره آموزش اجباری ابتدایی تدریس می کردند و به همین دلیل در دوره های آموزشی مخصوص کارگران درس می دادند .

بدبن ترتیب تجربه اشان در لیویسیم همراه با احساساتی دوگانه بود . از یک سو می پذیرفتند که آثار اصیل مورد توجه لیویسیم غنی تر از به اصطلاح ' فرهنگ توده ای ' معاصر است و فرهنگ باید بر اساس توانایی اش در تعمیق و توسعه تجارب ارزیابی شود ؛ از سوی دیگر ، تشخیص می دادند که لیویسیم به صورت های زندگی مشترکی که آنها از آن برخاسته بودند ، در بدترین حالت اصلا' توجهی ندارد و یا حداقل اینکه ارتباطی با آن برقرار نکرده است . بنابراین کتاب کاربردهای سواد اثر هوگارت به طور خاص کتابی اسکیزوفرنیک است . نیمه نخست آن یاد آوری زندگی صمیمانه جماعت های سنتی طبقه کارگر صنعتی است ، اما بخش دوم آن حمله ای علمی - انتقادی به فرهنگ توده ای مدرن محسوب می شود . مدتی بعد ، هوگارت برای ادامه کار خود ، مرکز مطالعات فرهنگی را در بیرمنگام بنیاد نهاد . (دورینگ، 4،1994)

پروژه اولیه مطالعات فرهنگی که توسط ریچارد هوگارت ، ریموند ویلیامز و ای-پ-تامپسون توسعه یافت ، تلاش در جهت حفظ صیانت فرهنگ طبقه کارگر بریتانیا و دفاع هوگارت و ویلیامز از فرهنگ طبقه کارگر و حمله آنها به فرهنگ توده ای ، بخشی از پروژه سوسیالیستی و کارگری بود که فرض می کرد طبقه کارگر صنعتی نیروی مترقی اجتماعی است که می تواند به منظور پیکار علیه نابرابری های جوامع سرمایه داری موجود و برقراری جامعه برابر تر سوسیالیستی بسیج و سازماندهی شوند درگیری شدید ویلیامز و هوگارت در پروژه های آموزش‌کارگران و جهت گیری آنها در راستای سیاست های سوسیالیستی طبقه کارگر باعث می شود مطالعات فرهنگی در نزد آنان به صورت ابزاری برای تغییر مترقی اجتماعی دیده شود .

مفهوم فرهنگ

مفهوم فرهنگ تاریخ پیچیده و اشتیاق برانگیزی دارد . روشنفکران در زمینه های گوناگون تلاش کرده اند معناهای چندگانه مندرج در این کلمه را از هم متمایز کنند و مفهوم بی ابهامی از فرهنگ به دست دهند ، روشنفکران علوم اجتماعی قرن 20 به خصوص توجه فراوان به این امر داشته اند زیرا فرهنگ ابزار تحلیلی مهمی برای آنها بوده است . اما در قرن نوزدهم مفهوم فرهنگ عمده قلمرو روشنفکران اهل ادب بود .

آنان این کلمه را به عنوان خصیصه اصلی سنت مهمی به کار می برند که معترض و نقاد بود . سنتی در تفکر اجتماعی که در انگلیس ادیبان مسئول آن بودند و مفهوم فرهنگ بیان کننده اضطراب آنان برابر مسایل جاری جامعه بود . آموزش بخش بنیادی بصیرت اجتماعی آنان و فراهم کننده وسیله و جنبه ای از کیفیت زندگی بود که جامعه انبوه یا جامعه صنعتی مدرن آن را تهدید می کرد . (منتقدان فرهنگ،11،1979)

ماتیو آرنولد بود ، فرانک لی ویس ، ریموند ویلیامز ، سه چهره اصلی هستند که نقد اخلاقی و بصیرت اجتماعی مربوط به مفهوم فرهنگ را با وضوح تمام بیان می کنند .

مفهوم فرهنگ ، به نظر ریموند ویلیامز مفهومی است که روشنفکران اهل ادب در قرن نوزدهم به کار گرفتند و ریشه در قرن 18 دارد . اما این ماتیو آرنولد که آن را در اواسط دوره ویکتوریا به روشن ترین و موثرترین شکل بیان کرد . آرنولد در مقاله فرهنگ و آنارشی ، فرهنگ را چنین تعریف می کند :

جستجوی کمال مطلق به یاری فرا گرفتن بهترین اندیشه ها و گفته ها در باب مطالبی که بیشترین ارتباط را با ما دارد  . (منتقدان فرهنگ،12،1979)

ویلیامز مسیر رشد فرهنگ را از شروع انقلاب صنعتی بریتانیا دنبال می کند . کاری که او در کتاب انقلاب طولانی 1962 انجام می دهد ، آنست که تعریف خود را از فرهنگ ارائه دهد . به نظر او فرهنگ سه کاربرد دارد :

در عام ترین تعریف فرهنگ باید سه سطح را از هم جدا کرد . یکی فرهنگی که مردم در زمان و مکان معین در آن زندگی می کنند و تنها برای کسانی که در آن زمان و مکان بوده اند قابل شناخت است . دیگری فرهنگ مضبوط است ، از هنر گرفته تا اغلب وقایع روزانه که بدان فرهنگ دوره هم می توان گفت .

سطح دیگر ، سطحی است که فرهنگ زیست شده و فرهنگ دوره را بهم پیوند می زند ؛ یعنی سنت فرهنگ برگزیده .

ویلیامز ، با این فرض که ادغام کردن مفاهیم سه گانه فرهنگ می توان تعریف واحدی از آن به دست داد . موجودیت این سه مفهوم را دچار ابهام می کند . اشتباه او این است که گمان می کند اگر مفهومی را کاملا' تحلیل کنیم ، همیشه منسجم و خالی از تناقص خواهد شد .

اصلاح فرهنگ گرایی خاستگاه نسبتا' جدیدی دارد و اغلب در تقابل با ساختار گرایی تعریف شده است و گاهی اوقات نیز طنینی مارکسیستی کاملا مشخص به آن داده می شود . رشته مطالعات فرهنگی دو بستر مجزا دارد :

نخست نوعی فرهنگ گرایی آنگلو مارکسیستی که به بارزترین وجه در آثار ای .پی تامپسون و منتقد ادبی معروف ریموند ویلیامز در هر دو حوزه ( بریتانیایی و آلمانی ) این تغییر غالب است که فرهنگ به مثابه ( شیوه زندگی ) که معنایی انسان شناختی است و در هر دو حوزه مطالعات فرهنگی در نقطه مقابل مطالبات تمدن مادی قرار می گیرد . آنچه ما فرهنگ گرایی می نامیم ، در صورت بندی آلمانی اش سه شاخه نسبتا مجزا دارد : رمانتیسم ، تاریخ گرایی و هرمنوتیک .

ریموند ویلیامز بر سنت رمانتیک شاعران انگلیس در قرن هجدهم و نوزدهم به عنوان میراث عقلی این مفهوم تاکید می ورزد .

عمده ترین مضامین رمانتیسم عبارت بودند از : تلقی هنرمند به صورت فردی خلاق ، نابغه ، ژرف بین و منحصر به فرد و اعتقاد به برتری هنر بر مکانیسم تمدن روزمره .

مصداق باز تحلیل کلاسیک تاریخی این سنت فرهنگ گرایی بریتانیا کتاب ریموند ویلیامز تحت عنوان فرهنگ و جامعه 1980-1950 است که مضمون محوری نظریه فرهنگ گرایی تقابل بین فرهنگ و تمدن است . ویلیامز در فرهنگ و جامعه به بررسی تاریخ مفهوم فرهنگ و سیر تحول آن در حیات فکری بریتانیا از ادموند بورک تا جورج اورول می پردازد .

ویلیامز تاکید می کرد که فرهنگ امری معمولی است و فرهنگ فقط مجموعه ای از آثار فکری و تخیلی نیست . بلکه اساسا' شیوه کلی زندگی است و مبنای اصلی تمایز فرهنگ بورژوایی و فرهنگ طبقه کارگر را باید در شیوه کلی زندگی جستجو کرد . تمایز اصلی ، تمایز میان ایده های متفاوت راجع به سرشت روابط اجتماعی است . به نظر ویلیامز مفهوم توده ها مخلوق آگاهی نخبگان جامعه است . این مفهوم اگرچه ریشه در سازمان بندی جامعه دارد و عمدتا' روش مناسبی در توجه به مردم است به خصوص اگر دلیل عمده در توجه به گروه کثیری از مردم نظارت ماهرانه بر مردم یا ترغیب آنان باشد .

به نظر ویلیامز مفهوم توده ها یا جامعه انبوه ، به نحوی تازه تکرار مفهوم بازار است . نفوذ توده ها در جامعه نه از طریق سهیم بودن در تصمیم گیری بلکه از طریق تقاضای آنان از بازار و بیان اولویت های آنان است ، شکل تقاضاها فرصتی به برگزیدگان می دهد که در احوال توده ها برای نظارت بر خواست ها و نیازهای آنان مطالعه کنند . به عقیده ویلیامز مفهوم توده ها ابزار ایدوئولوژی بخش خاصی از جامعه است :« بخشی که در صدد نظارت بر نظام جدید و بهره برداری از آن است . »                                  (منتقدان فرهنگ،178،1979)

ویلیامز به شدت متاثر از لیویس بود اما توانست با آن سنت ادبی قطع رابطه کند و در عین حال از نقد جامعه و بصیرت اجتماعی این سنت بهره بگیرد . مبانی روشنفکری ویلیامز ماخوذ از این سنت است اما مفهوم سلسله مراتبی آن از جامعه را طرد می کند . (منتقدان فرهنگ،178،1979)

ویلیامز تحلیل لیویس را از فرهنگ توده به عنوان فرهنگی نازل و تحلیلی برای فرهنگ متعالی نمی پذیرد . حرف ویلیامز این است که فرهنگ توده را نباید فرهنگ مردم عادی تلقی کرد . بلکه باید آن را فرهنگ مردمان محروم از میراث گذشته دانست . ویلیامز کسانی را که می خواهند سنت عظیم گذشته را به گونه ای تصنعی جدا نگه دارند تا این محرومیت تداوم پیدا کند ، سرزنش می کند و آنان را مسئول پیدا شدن عناصر مخرب در فرهنگ توده می داند .

به نظر ویلیامز تنها راه ممکن ، فرهنگی است دمکراتیک که مبتنی بر این‌دو حق اساسی باشد : حق انتقال و حق دریافت در این حقوق تنها با تصمیم اکثریت آن هم پس از بحث جامع و آزاد و عام می توان دخالت کرد .

زیربنای همه نوشته های ویلیامز در باب ماهیت جامعه دمکراتیک واقعی ، اعتقاد او به امکان گفت‌وگوی آزاد است که از طریق آن همه جامعه سهم حقیقی در تصمیم گیری ها داشته باشند . ویلیامز خط فارقی میان این نوع از ساختار سیاسی و سیاست اجتماعی می کشد ، سیاستی که امروز در بیشتر جوامع کاپیتالیستی وجود دارد . سیاست اجتماعی به نخبگان حاکم اجازه نمی دهد اراده خود را به زور بر جامعه تحمیل کنند ، در عوض دموکراسی ساختاری شده است که نیاز به مذاکره و ترفند دارد . پیرامون هر مسئله ای که بخواهند تصمیم بگیرند و عمل کنند ، سیاست مداران منافع مشترکی را در نظر می گیرند و به دنبال جلب حمایت بخش های قدرتمند راه می افتند . این نوع دموکراسی است که ویلیامز درصدد انتفاد از آن برمی آید . به گفته میلر ، ویلیامز جامعه را اساسا' نظام تبادل آرا می داند .

(منتقدان فرهنگ،178،1979)

مقاله ویلیامز با عنوان( زیر ساخت و روساخت )در نظریه فرهنگی مارکسیسم (1973) را اغلب نشانه تحول افکار او می دانند . اما ویلیامز خود چنین تحولی را محصول تنبیه و سرخوردگی سیاسی 1966 می داند ، ماهیت این تحول را باید در بریدن آن از سنت روشنفکران اهل ادب ارزیابی کنیم .

ویلیامز سیر رشد مفهوم فرهنگ در زبان انگلیسی را از شروع انقلاب صنعتی بریتانیا دنبال می کند و کاربردهای گوناگون و معانی مختلفی از آن را که در زمانهای معین رواج یافتند از هم متمایز می کند . به نظر ویلیامز برای پروراندن مفهوم فرهنگ باید کاربردهای آن را درنظر بگیریم ، وجود معانی گوناگون برای فرهنگ را نباید عیب آن شمرد .(منتقدان فرهنگ، 185،1979)

او برای یافتن مبانی تعریفی واحد از فرهنگ ، اهمیت ساختار طبقاتی را در نظر نمی‌گیرد . این نکته به خصوص در تحلیل های او از فرهنگ به عنوان سنت برگزیده که راجع به هنرها و آثار هنری مقبول در قرون و اعصار است ، به چشم می خورد . ویلیامز اصطلاح ( فرهنگ اقلیت ) را به دو معنا به کار می برد . یکی برای اشاره به آثار هنرمندان و متفکران بزرگ و نیز آثار افراد کم اهمیت تری که باعث ادامه یافتن این فعالیت ها می شوند و دیگری برای اشاره به آثار همین افراد بدان گونه که اقلیت خاصی آنها را اخذ کرده اند و به کار برده اند . در اینجا تفاوت ، تفاوت تولید و مصرف است . اما ویلیامز می گوید هنرمندان و متفکران بزرگ هرگز آثار خود را محدود به امثال خود نکرده اند و از این رو « باید همیشه به دقت آثار بزرگ گذشته را از اقلیتی که در زمان و مکان خاص خود را به آنها وابسته کرده اند ، متمایز کرد . »                 (منتقدان فرهنگ 1979،187)

ویلیامز از روستایی درولز برخاسته است و پدر او سوزنبان راه آهن همان روستا بود . این سابقه برای ویلیامز، همان گونه که بخصوص در داستانهای بلند دهکده مرزی (1964) و نسل دوم (1964) نشان داده اهمیت شخصی زیادی دارد . ویلیامز پس از تحصیل در مدرسه آن روستا با بورس تحصیلی به ترینیتی کالج ( Trinity college ) در کمبریج می رود . ویلیامز بر اساس سابقه خود ، به دو تعهد پایبند می شود . تعهد به طبقه کارگر و سنت این طبقه و تعهد به فرهنگ متعالی و ارزش آموزش .

ویلیامز با توسل به مفهوم ( فرهنگ مشترک ) در پی رفع تنش میان این تعهد است و آرمان او این می شود که فرهنگ مشترک به زدودن جامعه از طبقات و نابرابریها کمک خواهد کرد . جامعه بدون فرهنگ مشترک و تجربه ی اصیل دوام نخواهد داشت . اما رشد آن وابسته به شرایط ضروری و طبیعی است که در شرف تکوین است . به نظر ویلیامز هیچ کس نمی تواند فرهنگ مشترک را به ارث ببرد ، آن را باید مردم خود بسازند و بازسازی کنند ، فرهنگ مشترک یک بار برای همیشه به دست نمی آید ویلیامز فرهنگ مشترک را بدین گونه تعریف می کند :

 به عقیده من مبارزه ای که در پیش داریم مبارزه برای خلق معانی عامی است که جولانگاه اصیل اندیشه ها هستند . پدید آوردن جامعه ای که ارزش های آن همواره خلق و نقد شوند و در آن ، جای جدال ها و حصر های طبقاتی را عضویت مساوی و مشترک بگیرد . این هنوز تصوری از فرهنگ مشترک است و در جوامع پیشرفته روز به روز تبدیل به تمرینی پردامنه برای انقلاب می شود .

ویلیامز در دفاع از جامعه برابری خواه ، که مبنای فرهنگ مشترک است ، متوجه اشتباهی است که هم اکنون در معنای کلمه  « برابری » وجود دارد به همین دلیل تاکید می کند که آرزوی او این نیست که مردم را از هرلحاظ مساوی کنند ، بر عکس نابرابری از بسیاری جهات هم ناگزیر و هم مطلوب است تنها برابری که می خواهد در راه آن مبارزه می کند ، برابری در وجود است زیرا نقطه مخالف آن نابرابری در وجود است که در عمل به نفی انسان ها و بی هویتی و خفت آنان می انجامد . (منتقدان فرهنگ،188،1979)

اما منظور ویلیامز از نابرابری دقیقا' چیست ؟ تقریر او از این مفهوم ، با اشاره هایی منفی همراه است : متفاوت استثمار ، نابود کردن نیروی انسان ، بی هویت کردن ، رفتارهایی که مردم را از هم جدا می کند و نظایر این ها ، بخشی از چیزهایی است که نباید در جامعه مساوات طلب وجود داشته باشد . از مباحث ویلیامز در باب مساوات معلوم نمی شود که آیا چیزی مثبت تر از حذف این جنبه های نابرابری ها را هم در نظر دارد یا نه . همچنین معلوم نیست که چگونه باید این ها را حذف کرد .

ویلیامز بر مبنای این دلیل که هر فرهنگی محصول طبیعی شرایط اجتماعی خاص است با ساختن فرهنگی تصنعی برای طبقه ی کارگر مخالف است . او می گوید : طبقه طبقه کارگر از زمان انقلاب صنعتی به دلیل موضع خود ، فرهنگی به معنای خاص تر ایجاد نکرده است ، تنها فرهنگی که در اتحادیه ی کارگری ، نهضت تعاونی یا احزاب سیاسی ایجاد کرده ، ومهم است که آنرا بشناسیم ، نهاد دمکراتیک جمعی است . فرهنگ طبقه کارگر درگذار از مراحل ، بیش از هر چیز اجتماعی بوده است . یعنی نهادهایی خلق کرده است نه فردی ( به خصوص آثار تخیلی و روشنفکرانه پدید نیاورده ) و این با توجه به شرایط ، دستاورد خلاق چشمگیری است .                     (منتقدان فرهنگ،189،1979)

 فرض ویلیامز این است که نقد اخلاقی ساخته و پرداخته نهضت طبقه کارگر مشابه با نقد اخلاقی سنت اومانیستی اهل ادب است این فرض ساده اندیشی است . اگر چه کار این دو ، نقد فردگرایی کاپیتالیسم و هویت زدایی آن است . دیدگاه آنها در اساس با هم متفاوت است . یکی از هدف های اصلی نهضت طبقه کارگر ایجاد وجدان جمعی است که در جامعه انبوه وجود ندارد . نویسندگان این سنت می خواستند در جهت تغییرات مثبت در جامعه پیش بروند و نگاهی به جوامع گذشته که در آنها وجدان جمعی وجود داشت ، نگاهی داشتند . از طرف دیگر روشنفکران اهل ادب درصدداحیای جامعه ای بودند که زمانی در آن نقش مهمی بازی می کردند . جایی که در آن وجدان جمعی داشتند که مبتنی بر تراکم مخاطبان و محیط روشنفکرانه بود . جامعه انبوه به دلیل سازمان بندی اجتماعی و پیشرفت های صنعتی آن ، این وجدان جمعی را که می گفتند قبل از انقلاب صنعتی وجود داشته محو کرده است . بنابراین روشنفکران اهل ادب ذاتا گذشته نگربودند .(منتقدان فرهنگ،191،1979)

در هیچ یک از این دو سنت ، تحلیل ساختاری باعث از ایجاد تغییری بنیادی در جامعه دیده نمی شود . از این رو این دو سنت بخشی از ایدوئولوژی اومانیستی مسلط بر تفکر انگلیسی است . جایی که این دو سنت با هم تلاقی پیدا می کنند . آثار افرادی مانند ویلیامز است که به دلایلی به هر دو سنت وفا دار است . وقتی سنت ها با هم تلاقی پیدا می کنند ، افکار دمکراتیک در جلوی صحنه پایدار می شوند و فرهنگ در نقش نیروی اصلاح کننده، یا به پشت صحنه می رود و یا به کلی ناپدید می شود . در افکار ویلیامز دموکراسی نقش غالب دارد .(منتقدان فرهنگ،191،1979)

تغییری که در تفکر ویلیامز پدید آمد در اواخر دهه 1960 در ( مقاله زیر ساخت و روساخت در نظریه مارکسیستی فرهنگی ) نشان می دهد که اشتغال ذهنی او هنوز مسئله خصوصیت هنر است و یا به گفته ایگلتون ، هنوز به دنبال 'حفظ حقیقت برتر هنر است' ویلیامز همچنان مخالف سرسخت تاویل مادی هنر است .

تغییری که در تفکر ویلیامز در 1960 به وجود آمد بیش از هر چیز کنار آمدن با مارکسیسم است . ویلیامز در فرهنگ و جامعه به هیچ وجه خود را مارکسیست نمی دانست . اما در اواخر دهه 1960 روز به روز به پروراندن نظریه مارکسیستی از فرهنگ توجه بیشتری کرد . ویلیامز توجه خود را از مسائل مربوط به تغییر فرهنگ به مباحثی چون زیربنا و روبنا معطوف کرد . (منتقدان فرهنگ،193،1979)

نشانه این تغییر ، توجه او به مفهوم هژمونی گرامشی بود . به نظر ویلیامز مزیت مفهوم هژمونی در تاکیدی است بر تجربه ای که مردم با آن زیسته اند . یعنی بر تجربه زیستی مردم تاکید می گذارد نه اینکه بر شعور آنان ساختاری را تحمیل کند . غلبه طبقه حاکم نه تجربه ای است انفعالی و نه ایستا . چیزی است که برای حفظ آن باید همیشه کوشید تا نو نگه داشته شود .

توصیف ویلیامز از مفهوم هژمونی هم شامل فرهنگ و ایدوئولوژی است و هم فراتر از هر دو . او با اینکه بر این مفاهیم یکی از مهمترین نتایج فکر خود را آشکار می کند . ویلیامز با توجه به مفهوم هژمونی فضای سیاسی و اجتماعی فرهنگ انگلیس را به دقت بررسی می کند . ویلیامز در آثار قبلی خود ، از مسائل ( قدرت و نفوذ ) غافل مانده بود و بدین مساله نپرداخته بود که تا چه حد فرهنگ بجای اینکه فعالیتی خلاق در جامعه ما باشد می تواند یکی از علل انقیاد گروههای خاصی در جامعه شود . با توسل به مفهوم هژمونی بر این نکته تاکید دارد که تا چه اندازه تعارض ها و تناقض های ذاتی ساختاری و اجتماعی کاپیتالیسم به استقرار و نگهداری نفوذ هژمونی بستگی دارد . (منتقدان فرهنگ 194،1979)  ویلیامز کاوشهای خود را در مورد نظریه مارکسیستی از فرهنگ به کمک مفاهیم خاصی گسترش داد . وی برای گریز از سنگینی کلمه هایی چون ' ایدوئولوژی ها ' یا ' نظریات در باب حهان ' که مورد انتقاد مارکس هم بود ، مفهوم ( ساختارهای احساس ) را پیشنهاد کرد ، کلمه های قبلی به جای مفاهیم متغییر ، مفاهیم ثابتی را القا می کنند . اما ( ساختارهای احساس ) بر معانی و مفاهیم به گونه ای که با آنها زندگی می کنیم و آنها را حس می کنیم تاکید می کند .(منتقدان فرهنگ، 195،1979)

مفاهیم تازه تر در آثار ویلیامز مفاهیم ( فرهنگ موثر مسلط ) و ( عناصر فرهنگی باقی مانده و نو ظهور ) است . به نظر ویلیامز هنرمندان و روشنفکران نسبت به جریانهای فرهنگی حساسند و تغییرات یا (گست ها) را در الگوهای فرهنگی جامعه ما پیش بینی و در آثار خود بیان می کنند .مسئله مهم دیگر اینکه آثار اینان محل شگل گیری فرهنگ نو و مسلط است . منظور ویلیامز از ' فرهنگ موثر مسلط ' نظام موثر و مسلطی از معانی و ارزشها است که صرفا انتزاعی نیست . بلکه نظامی سازمان یافته است که در جامعه ما با آن زندگی می کنند . عناصر باقی مانده فرهنکی نیز حتی اگر بازمانده گذشته باشد به همان گونه در جامعه در زندگی مردم وجود دارد . این عناصر در جریان فرهنگ فعالند و چنین نیست که اموری مجازی به شمار آیند و بخشی از فرهنگ زنده ما هستند .

از سوی دیگر ' عناصر نوظهور فرهنگ ' کاملا از فرهنگ مسلط جدا هستند . اینها ارزشها و معانی تازه اند ، اعمال و رفتار تازه ای هستند که ممکن است ، برای مثال ، با ظهور و رشد طبقه تازه ای تکامل و گسترش پیدا کند .

 به نظر ویلیامز بخشی از فرهنگ موثر و مسلط ، فرهنگ برگزیده است که به عنوان ' سنت ' و ' گذشته معتبر ' توصیف می شوند . این بخش همان چیزی است که به آن حکمت و دانش هنر سنتی جامعه می گوییم . ( گاهی نیز همان گونه که در آثار لی ویس آمده با اصطلاحاتی مانند فرهنگ اقلیت یا فرهنگ متعالی وصف می شود ) فرهنگ برگزیده در طول جریان دائمی ساختن و بازساختن فرهنگ مسلط موثر را تداوم می بخشد . از طریق همین فرهنگ یا سنت برگزیده است که نسبت ما با تاریخ ، جامعه و دانش معین می شود .

ویلیامز می گوید فرآیندهای آموزش با فرآیندهایی که در نهادهایی مانند خانواده ، فلمرو تربیتی بسیار گسترده تری دارند و تعاریف عملی و سازمان های شاغل که در حکم نیروهای نگهبان هژمونی جامعه هستند ، همراه است.

ویلیامز با کمک این تفکرات در تحلیل ستوه مختلف فرهنگ یعنی قرهنگ زیست شده و فرهنگ برگزیده به روشی موثرتر دست یافت و از تلاش برای آشتی دادن معانی مختلف فرهنگ که منظور اصلی او از فرهنگ مشترک بود ، به فرهنگ در ارتباط با ساختار جامعه رو می آورد . و این کار از نگرش ایده آلیستی خود به مفهوم فرهنگ در کتاب فرهنگ و جامعه فراتر رفت و به اهمیت توجه به روابط افکار و ساختارهای اجتماعی پی برد .

 

فهرست منابع

1- لزلی جانسون ، منتقدان فرهنگ ، ترجمه : دکتر ضیا موحد ، تهران ، طرح نو ، 1378

2- سایمون دورینگ ، مطالعات فرهنگی ، ترجمه : حمیرا مشیرزاده ، تهران ، انتشارات موسسه فرهنگی آینده پویان 1378

3- ریموند ویلیامز ، تلویزیون ، تکنولوژی و شکل فرهنگی ، مترجم منوچهر بیگدلی خمسه ، تهران ، اداره کل پژوهشهای سیما ،1385