• امید جهانشاهی
  • 1389-03-02 03:51:00
  • کد مطلب : 3051
نگاه کن؛ مردی دارد از دور شمع روشن می‌کند.

داخل 'مهدی خانی' که می شوی، از میدان 'وحدت اسلامی' یا همان 'شاهپور' قدیم، اتاقکی پر نور از دور می درخشد و مردی از دور، شمع روشن می کند. جلوتر که می روی، تمثال هایی منسوب به حضرت «ابوالفضل» که در اندازه‌ها و طرح های مختلف قاب گرفته شده اند، روی پارچه ها و ترمه های سبز رنگ پشت پنجره آهنی، خود نمایی می کنند...

داخل 'مهدی خانی' که می شوی، از میدان 'وحدت اسلامی' یا همان 'شاهپور' قدیم، اتاقکی پر نور از دور می درخشد و مردی از دور، شمع روشن می کند. جلوتر که می روی، تمثال هایی منسوب به حضرت «ابوالفضل» که در اندازه‌ها و طرح های مختلف قاب گرفته شده اند، روی پارچه ها و ترمه های سبز رنگ پشت پنجره آهنی، خود نمایی می کنند.

شناسنامه اش را آن بالا بر کاشی های آبی روشن با نقوش مذهبی نوشته اند. «سقاخانه مرحوم عزیز محمد» به تولیت «اداره اوقاف و امور خیریه شمال و غرب تهران» و این بیت در پایان شناسنامه آمده است:
قدحی به دست دارم هله تا روز قیامت
به خدا که تا نیایی نه بریزم، نه بنوشم
معماری قدیمی بنا، حکایت از قدمتی تاریخی دارد و به گفته «مرتضی» صاحب فروشگاه مواد غذایی کنار سقاخانه، «همه جور آدمی به اینجا می آیند. جوان، پیر، خوش تیپ، بد تیپ، پولدار، فقیر، معتادتر و تمیز و همه جور آدمی از ما شمع می خرند و نذر می کنند.

مرتضی به پیرمردی اشاره می‌کند، که با دست راستش به حفاظ فلزی سقاخانه تکیه داده و با چشمهای بسته زیر لب ذکر می‌گوید و ادامه می دهد: 'این آقا را می بینی، پنجاه سال است کارش همین است. وقت اذان که از اینجا رد می شود می‌ایستد و ذکر می خواند.'

پیرمرد از قدمت سقاخانه می‌گوید:
«از قدیم بوده،خیلی سال، خیلی سال پیش، از قدیم»
«کی ساخته اینجا را؟»
«خودش اینجا دفن است. اسمش را نمی دانم. ولی قبرش همین است.» با دست که اشاره می کند، نگاهم از گردی چهره چروکیده اش و آن تاول مهری که بر پیشانی بلند دارد، می لغزد به ردیف انگشتری های دستی چاق و پر چین.

می پرسم: «حاجت گرفتید خودتان؟»
سری تکان می دهد و سر به زیر می گوید: «خیلی ها حاجت گرفتند، خیلی ها. بی خود نیست که مردم نذر می کنند. از بالای شهر می آیند و نذرها می دهند اینجا. خیلی ها حاجت گرفتند، خیلی ها.»

کیسه خرید را دست به دست می کند و حفاظ فلزی را برای آخرین بار لمس می کند. خداحافظی می کند تا راحت باشد. زنی که شمعهایش را یکی یکی روشن می کند.

دختر ده ساله اش روی پنجه‌های پا می‌ایستد و سعی می کند داخل سقاخانه را بهتر ببیند. ولی قدش کوتاه تر از دیوار سقاخانه است. شمعها یا می افتند یا به نسیمی خاموش می شوند و مادر با صبوری، بار دیگر سعی می‌کند تا هر شش شمع شعله ور باشند، تا حاجتش برآید. بعد ذکری می‌خواند و با وسواس دست و روی دخترش را می شوید و می رود.

مرتضی در چارچوب در فروشگاه کوچک‌اش می ایستد. نیم نگاهی به زن و کودک خردسال می‌اندازد.

'این کار ثواب داره. معمولاً آب می خورند و دست و رویشان را می شویند. ولی بیشتر صورت بچه‌ها را می شویند. آب سقاخونس دیگه.' مرتضی به شیر آب خیره می‌شود و از خاطرات سال‌های گذشته می‌گوید.

«از وقتی یادم می یاد، از اون وقتایی که پیش آقام تو همین بقالی کوچیک بودم، هر روز همین‌جا با آب این سقاخونه دستامو می‌شستم.»
نوستال‍ژی را حالا می شود در چین دور چشم‌های مرتضی دید.

- چند سال قدمت دارد؟
- حدود 200 سال
دستی دیگر حفاظ فلزی سقاخانه را محکم چسبیده است. «انگشترش را می بینی، از اوناییه که مث چاقو میمونه، تو دعوا». مرتضی سری به تأسف تکان می دهد و پوزخندی می‌زند.

«آقا شمع داری»؟ و او سری تکان می دهد، که 'بله' و بدنبال مشتری می رود داخل.

جوان سی ساله به نظر می رسد. لاغر و سبزه رو، با موهای فر کم پشت. زمزمه اش «ابوالفضل» است و سقاخانه را دوست دارد.

«یه‌بار برادرم که دلش گرفته بود از زمانه، سر یه قضیه ای که حالا بماند، با موتور رفت مشهد. باورت می شه؟ ولی خب مشهد نمی شه زیاد رفت. گاهی می‌رم امام زاده. بیشتر دوست دارم بروم شاه‌عبدالعظیم ولی زیاد وقت نمی شه. گرفتاری روزگاره دیگه. می دونی که؟ اما خب خدا را شکر، سقاخانه دم دسته، همیشه می شه اومد. دم اذان گاهی میام یه شمعی روشن می کنم.» سرش را بر‌می گرداند رو به پنجره سبز سقاخانه و می گوید: «حاجت هم گرفتم.»

-«اگه حاجت نمی داد دیگر نمی‌آمدی»؟
« به خاطر ابوالفضل بازم می‌یام. درسته که حاجت دارها نذر می کنند. ولی به خاطر ابوالفضل همه می یان».

نفس عمیقی می کشد و دوباره می‌چرخد رو به سقاخانه.

«اینجا به آدم آرامش می ده، می‌دونی ابوالفضل خیلی بزرگه. آدم می تونه اینجا عهد ببنده که دیگه خلاف نکنه. آدمها را می بخشه.» گوشه سبیل کم پشتش را به دندان می گیرد.«منم دیدم که خیلی ها عوض شدند.» بلوز مشکی‌اش را روی شلوار جین مشکی مرتب می کند و دست دراز می کند برای خداحافظی.


مرد جوان با همسرش از مغازه مرتضی بیرون می آیند و به سقاخانه که می رسد، بسته شمع را از کیسه خرید در می آورد و یکی یکی روشن می کند. زن جوان چند قدم دورتر روسری اش را مرتب می کند و با نگاهی معنا دار به تمثال‌ها خیره می‌شود. مرد شمعهای خاموش دیگر را هم روشن می کند.

-سنت خوبی است شمع روشن کردن، نه؟
در حالیکه جای قرار گرفتن شمع‌ها را با روغن یک شمع روشن آماده می کند، لبخند مودبانه‌ای می‌زند.
«یک رسم قدیمی است. سنت خوبی هم هست. در فرهنگ دینی‌مان از این رسم‌های قشنگ زیاد داریم. یکی‌اش هم همین روشن کردن شمع است به نیت ابا الفضل.»

- تا حالا حاجت گرفتید؟
«من نه ولی مادرم تعریف می‌کند از حاجت گرفتن‌ها، بهرحال این‌ها که بی‌خود نمانده، یک فلسفه و حقیقتی پشتش هست.»

دست نمی کشد بر حفاظ فلزی سقاخانه و تنها زل می‌زند به نقطه‌ای مبهم در سطح سبز تسلی بخش.

این قاب نورانی بهانه ای است برای گفتن سلامی زیر‌لب در سکوتی سبز تا تسکینی سرازیر شود و تو مسرور شوی.

نگاه کن مردی دارد از دور شمع روشن می کند.